اشکی که...
اشکی که بی صداست پشتی که بی پناه است
دستی که بسته است پایی که خسته است حرفی که صادق است
شرمی که اشناست دل راکه عاشق است دارایی من است ارزانی شماست
روزگــــارعــشـــق...
روزگـارعشـــق ورزی هاگذشت.مـرغ بـخت ما ازاین صحراگذشت,آن صفـای خندهاازلـب گریخت,آن بـهارعشـق بی پرواگذشت,سـینه هسـت وگرمی آغـوش نیست,بـوسه هست گرمی لـب هاگذشت,عمـربودوعشـق بود ویادبودفرصتی دلخواه بوداما گذشـت آدمی دررنج غربـت رنگ باخت,بس که تـنهاامدتنـهاگذشت خاطرماروی آرامش ندیدعمرماچون موج بردریاگذشت درسخن بودم شبی با آینه گفتم آن شادی چه شد؟گفتاگذشت گفتم آن لبخندمستی بخش کو؟گفت خوابی بود چون رویا گذشت
دیـــشب...
دیشب ازدفترعمرم صفحاتی خواندم/ چون به
نام تو رسیدم لحظاتی ماندم/ همه ی
دفترعمرم ورقی پیش نبود/ همه دردفترمن
حسرت دیدار تو بود.
عشق محکومی...
عشق محکومی است که محاکمه نمی شود
دیوانه ایست که معالجه نمی شود
بیگانه ایست که شناخته نمی شود
سکوتی است که شکسته نمی شود
وفریادی ایست که ارام نمی شود