خداوند دانه را آفرید. دانه کوچک بود. نرم و ضعیف. توان باد را نداشت. باد که میوزید دانه پرواز میکرد. بر بال باد از این سو به آن سو میپرید. خوشحال بود از سفرهایش، از دیدن طبیعت با باد. اما غمی روی قلبش سنگینی میکرد. غمی پنهان. غم ضعیف بودن. هیچوقت بر خاک استوار نمیشد. غمش این بود. باد دیگری وزرید. دانه تصمیمش را گرفته بود. باد که بر زمینش گذاشت، خزید، توی خاک خزید و قایم شد زیر برگ گلی در همان حوالی. باد برگشت اما دانه بیرون نیامد. باران آمد باز هم دانه بیرون نیامد. باران میآمد. کرم کوچکی از کنار دانه گذشت. دانه را هل داد. دانه سرش از خاک بیرون آمد. میترسید اما ماند. ماند و نوشید. باران نوشید. دانه بلند شد. بلند و بلندتر. برگ گل را کنار زد. حالا دیگر خودش برگ داشت. نور نوشید و آب. دانه دیگر دانه نبود. حالا درختی شده بود. درختی بزرگ و استوار. آنقدر استوار که ماوای پرندگان شده بود. دیگر غمی نداشت. باد میرفت و میآمد. میوههایش را میانداخت. اما خودش را نه. دانه حالا درختی بود محکم و قوی که باد توانش را نداشت. دیگر ضعیف نبود و غمی نداشت. این پاداش صبر دانه بود که زیر خاک مانده بود. زیر خاک، بی آب و بی نور. دانه صبور بود.