باید خریدارم شوی تا من خریدارت شوم وز جان و دل یارم شوی تا عاشق زارت شوم من نیستم چون دیگران بازیچه ی بازیگران اول به دام آرم تو را وانگه گرفتارت شوم
ای دو چشمانت رهی روشن به سوی شهر زیبایی ای نگاهت باده ای در جام مینایی آه ای شهزاده ی محبوب رویایی نیمه شب ها خواب می دیدم که می آیی
آری آغاز دوست داشتن است گر چه پایان راه ناپیداست من دگر به پایان راه نیندیشم
عشق یعنی...
عشق یعنی وختنها از درون،
عشق یعنی سوختن تا ساختن ،
عشق یعنی عقل و دین را باختن ،
عشق یعنی دل تراشیدن ز گل ،
عشق یعنی گم شدن در باغ دل ،
عشق یعنی تو ملامت کن مرا،
عشق یعنی می ستایم من تو را ،
عشق یعنی در پی تو در به در ،
عشق یعنی یک بیابان درد سر،
عشق یعنی با تو آغاز سفر ،
عشق یعنی قلبی آماج خطر،
عشق یعنی تو بران از خود مرا ،
عشق یعنی باز می خوانم تو را ،
عشق یعنی بگذری از آبرو ،
عشق یعنی کلبه های آرزو،
عشق یعنی با تو گشتن هم کلام ،
عشق یعنی شاخه ای گل در سبد ،
عشق یعنی دل سپردن تا ابد ،
عشق یعنی سروهای سر بلند ،
عشق یعنی خارها هم گل کنند،
عشق یعنی تو بسوزانی مرا ،
عشق یعنی سایه بانم من تو را ،
عشق یعنی بشکنی قلب مرا ،
عشق یعنی می پرستم من تو را،
عشق یعنی آن نخستین حرفها ،
عشق یعنی در میان برفها ،
عشق یعنی یاد آن روز نخست ،
عشق یعنی هر چه در آن یاد توست ،
عشق یعنی تک درختی در کویر ،
عشق یعنی عاشقانی سر به زیر،
عشق یعنی بگذری از هفت خان ،
عشق یعنی آرش و تیر و کمان ...
عشق یعنی بی پروا شدن سعی از قطره تا دریا شدن
دو خط موازی!!
پسرکی آنها را روی کاغذ کشید ، نگاه آن دو به هم افتاد در همان نگاه اول دلش لرزید خط اول نگاهی به خط دوم کرد و گفت ؛ ما می توانیم با هم زندگی خوبی داشته باشیم ؛ خط دوم از خجالت به خود لرزید… خط اول گفت من می توانم کار کنم می توانم خط کنار یک ریل باشم یا خط کنار یک نردبان… خط دوم گفت ؛ من نیز کار می کنم می توانم خط کنار یک گلدان باشم یا یک خط کنار یک نیمکت خالی توی یک پارک خلوت… آه چه شغل شاعرانه ای !!! در همین لحظه معلم گفت: دو خط موازی حتی اگر عاشق هم باشن هیچ گاه به هم نمیرسن مگر اینکه یکی از اونا واسه رسیدن به دیگری بشکنه!!
دو خط موازی!!
پسرکی آنها را روی کاغذ کشید ، نگاه آن دو به هم افتاد در همان نگاه اول دلش لرزید خط اول نگاهی به خط دوم کرد و گفت ؛ ما می توانیم با هم زندگی خوبی داشته باشیم ؛ خط دوم از خجالت به خود لرزید… خط اول گفت من می توانم کار کنم می توانم خط کنار یک ریل باشم یا خط کنار یک نردبان… خط دوم گفت ؛ من نیز کار می کنم می توانم خط کنار یک گلدان باشم یا یک خط کنار یک نیمکت خالی توی یک پارک خلوت… آه چه شغل شاعرانه ای !!! در همین لحظه معلم گفت: دو خط موازی حتی اگر عاشق هم باشن هیچ گاه به هم نمیرسن مگر اینکه یکی از اونا واسه رسیدن به دیگری بشکنه!!